سرزمین دوستی
سرزمین دوستی

سرزمین دوستی

Cartoon Land

یک نوکته ی مهم

من گفته بودم که ورود از ۱۶ سال بالا ممنوع


اما نگفتم که کسایی که دوستم بودن دیگه نیان


اونا تا ۱۱۸ سالگیشونم میتونن بیان

سلام

سلاااااام

خوبیننن

من سانست شیمر و یا سابرینا ی جادوگر هستم

اما نه اون سابرینایی که قبلا کارتونش بود و اون یه ستاره ی نصفه داشت 

خب قوانینم اینه که

(( تا میتونی شادی کن و ورود از ۱۶ سال به بالا ممنووووووع))


انتخاب *قسمت سوم فصل اول*

سلااااااااام


برید ادامهههههههه 
ادامه مطلب ...

یه پست مهم همه بخونید

سلام بچه ها


این وب رو میبینید؟


http://pony3.blogfa.com/author/pony3?p=4


نویسنده ی استارلایت سان اسپارکل کلی از مطلب های وب من رو کپی کرده.


مطالب قدیمی ای که تو همین وب بود.


من موندم این اگه وب من و نداشت چیکار میخواست بکنه.


معلوم بود هیچ پستی نمیتونست بزاره.


به ترتیب تک تک عکسای من رو برداشته تو وب خودش گذاشته


خسته نباشی دلاور خدا قوت!


دیگه حداقل عکسی که واسه دوستم درست کردم و چرا بر میداری؟


دیگه اون که ساخت خودمه! حداقل اون و بر نمیداشتی.


عجب ادمایی پیدا میشن واقعا.


به هر حال همین دیگه.


بهش نظر بدید زحمت کشیده واسه کپی کردن.


فعلا.



بعد از سال ها

سلااااااااام


من بعد از سال ها به این وبلاگ یک سری زدم


اخرین بار که اینجا مطاب گذاشتم 20 بهمن 96 بود ولی الان 12 مرداد 98 هستیم


یاخدا 


اخه الان تو میهن بلاگ وبلاگ دارم و همش اونجا پست میزارم


یادش بخیر این وبلاگ


توش خیلی خاطره دارم


توش با بهترین دوستم ریحانه اشنا شدم


خدا حفظش کنه


تو همه ی شرایط بهم کمک میکرد و میکنه


دم اینجور ادما گرم 


خب دیگه..........اگه خواستید ادرس اون یکی وبلاگم رو بهتون میدم

قسمت 29 سرزمین جادوگری و قسمت 6 فصل 4


ژولیت با جادو فلاترجین و نگه داشت تا نتونه کاری کنه و با چوب جادوی سابرینا یه دروازه باز کرد 

از اونور دروازه پیش سابرینا درست میشه 

سابرینا و اریانا و انتونیو: اون دیگه چیه؟؟؟؟

سابرینا: اون یه دروازش و به.....هاااا

بعد رو به اریانا کرد: خب......من باید برم 

اریانا: کجا؟

سابرینا: خونه!

بعد رو به انتونیو کرد: تو هم به خواهرت بگو که این دختر عجیب و غریب و دروغگو رفت

بعد خداحافظی کرد و دوید تو دروازه 

سابرینا اومد بیرون و دروازه بسته شد

سابرینا: اوه.........وااااای!

با ترس به مدرسه نگاه میکرد و دستش رو قلبش بود

امی: هی.......بچه ها سابرینا اومده!

همه با شادی نگاه کردن 

سان دوید و سابرینا رو بغل کرد بقیه هم دنبالش رفتن

سابرینا: سااااااانش

بعد بقیه دوستاش و نگاه کرد

سابرینا: واااااای چقدر دلم براتون تنگ شده بودش

همه : ما هم! 

بعد بغلش کردن

سابرینا: بخاطر مدرسه متاسفم

ریتا: ولش 

فلاترجین: چییییییی؟ ولش؟ تو همونی هستی که باعث اتیش گرفتن این مدرسه بود!من بهت گفته بودم حق استفاده از جادو رو نداری!تو گوش ندادی!


دوروتی:ولی تو که نمیتونی یه جادوگر و از جادو کردن دور کنی!

سابرینا:این از اول بچگیم باهام بوده! من تمام تلاشمو میکردم تا اونجا جادو نکنم....ولی.....مجبور شدم جادو کنم.میدونستم....

سان دستش و رو شونه سابرینا گذاشت: بی خیاااال ولش کن !

سابرینا:باشه

فلاترجین: چه فایده وقتی تو دیگه نمیتونی بری مدرسه؟؟؟؟؟وقتی مدرست اتیش گرفته ؟؟؟تو باید قبول کنی که باختی!

سابرینا: من میتونم با جادو مدرسه رو به حالت اولش برگردونم !

ژولیت چوب جادوی سابرینا رو سمتش پرت کرد و سابرینا گرفتش

سابرینا : اگه مدرسه درست شد از اینجا میری و دیگه به دنیای جادوگرا بر نمیگردی!

فلاترجین: اتفاقا از این به بعد بیشتر به دنیای جادوگرا برای اذیت کردن میام

سابرینا خواست حرفی بزنه که دوروتی ادامه داد : باشه بیا خوشحال میشیم باهات بجنگیم!

امی : ولی.......اگه.....سابرینا نتونست با جادو اینجا رو مثل قبل کنه چی؟

تلما: مثبت فکر کن!

فلاترجین:سوال جالبی بود! اگه نتونست اینجا مال من میشه و شما زندونی میشید!

دوروتی: فقط زندونی کردن و بلدی؟؟؟؟ من و ریتا بلدیم زندونی کنیم و شکنجه بدیم!

ریتا: دقیقاااااااااااااااااااا

سابرینا با چوب جادوش کاری کرد اون اژادر دیگه به حرف های کسی گوش ندن 

ریتا: مراقب باش یه وقت حمله نکنن

دوروتی: حمله هم کنن چیزی نمیشه

فلاترجین: پس میخوای باهام بجنگی نه؟

سابرینا: اره

ژولیت جادوشو ول کرد و فلاترجین اومد پایین

فلاترجین سریع یه وردی خوند که سابرینا گیج شه و بعد سابرینا رو بلند کرد و محکم پرت کرد رو زمین! بعد سریع با جادو رو بدن سابرینا زخم ایجاد کرد

فلاترجین: ورد شکنجه هم برات بخونم؟  خودت خوب میدونی اون دیگه راه از بین رفنن نداره اونقدرررر شکنجه میشی تا بمیری

سابرینا خواست بلند شه

فلاترجین : بی خیاااااال تسلیم شو

بعد دوباره جادوی زخم و زد به سابرینا و بلندش کرد و اینور و اونور پرتش کرد و بعد محکم انداختش زمین

سابرینا نمیتونست کاری کنه : تمومش.......کن

فلاترجین : نمی کنم! بذار ورد شکنجه رو برات بزنم اونوقت تموم میشه

بعد ورد شکنجه رو سمت سابرینا پرت کرد 

دوروتی:نههههههههههه

و دوید سمت سابرینا و جادو به دوروتی خورد

دوروتی افتاد و شکنجه شد

سابرینا: نههههههههه دوروتی........چرا؟؟؟؟؟

دوروتی: جییییییییییییییییییییییییغ

یه دفعه یه جادوی سبز که مثل طوفان بود  دور دوروتی ظاهر شد و دوروتی هرچی جیغ میزد اون جادو زیاد تر میشد

جیغ تموم شد! جادو هم کل بدن دوروتی رو گرفته بود و دوروتی اروم رو زمین بیهوش شده بود

نور سبز اروم میره سمت اسمون و غیب میشه و بعد چند لحظه اسمون رعد و برق میزنه

تلما: اوه.............انگار این دفعه واقعا دوروتی رو از دست دادیم

ریتا دوید سمت دوروتی و دید قلبش نمیزنه

نگاها رو ژولیت رفت

ژولیت: متاسفم......ولی.....این دفعه نمیشه......اون واقعا مرده......

سابرینا چشماش پر از اشک شد.....دوست فداکارش برای دومین بار خودش و به خطر انداخت....

سابرینا با صدایی لرزون : من....باعثشم

فلاترجین: درستهههههههههه اگه قبول نمیکردی تا باهام بجنگی الان دوستت زنده بود

سان: و اگه تو نمیومدی هیچکدوم از این اتفاق ها نمیوفتاد

نووا: اون میخواست به مدرسه کمک کنه....یهویی این اتفاق افتاد! تو نمیتونی اون و مقصر کنی

فلاترجین یه جادو کرد و سابرینا پرت شد و خورد به درخت.بعد چشماش و بست

دورش یه جادوی سبز میاد 

همه دوستای سابرینا : هاااااااااا؟ نهههههههههههههه

کمی از جادوی سبز به سمت باروتی رفت و تو وجودش رفت باروتی به هوش اومد

چشماش و باز کرد و اومد پیش بقیه

باروتی: هاااااا؟ چه....چه اتفاقی افتاده؟؟؟خواهرممممممممم........سابرینااااااااااا

نووا: تو کار خوبی نکردی  مطمئنم پشیمون میشی  بهتر نیست بی خیال این کارا باشی و ادم خوبی باشی؟بیا پیشمون....اگه ادم خوبی باشی کمکت میکنیم.....

فلاترجین: برو بابا منم باور کردم

بعد خواست جادو سمت نووا پرت کنه

سان: نهههههههه صبر کنلطفا

فلاترجین: بس کنم؟ تو کی هستی که این و میگه؟ این و یادت باشه تو خودت هم اول دشمنشون بودی تو دشمن کل این مدرسه بودی تا دیدی از تو شرور تر پیدا شده با سابرینا اینا خوب شدی

سان: نههههه....من فهمیده بودم که باید خودم و عوض کنم....من.......

فلاترجین: دروغ نگو خودت هم خوب میدونی که اینطوره

سان: اینطور نیسسسسسسسسست تمومش کنننننننننن

فلاترجین:خب......فکر کنم فعلا بستون باشه  بعدا زود برمیگردم

باروتی:ک....کار اون بود؟

سان:ا........اره درسته.......







برای قسمت بعدی نظررررررر

معرفی پوکر فیسه مدرسه جادوگری!

سلااااااااام


احتمالا تو فصل های قبل با شخصی اشنا شدید که تو مدرسه جادوگری کار میکنه و خیلی پوکر فیس و جدی و سختگیره


بعلهههههه ایشون هستن


میتونید حدس بزنید کیه؟ 


معلومههههه ژولیت خانوم هست


معلم دفاع در برابر جادوی سیاه تو این مدرسس!


ولی خب خیلی پوکر فیسه اما حرفای جالبی هم میزنه:/


البته سال اولی ها خیلی اذیتش میکنن و ازش میترسن:/


حرف  j-t  رو لباسش برای اینه که همه معلما حرف اول و اخر اسمشونو رو لباسشون دارن و ژولیت هم داره !اینجوری راحت تر سال اولی ها معلم ها رو میشناسن!


خب همین دیگه


بای

قسمت 24 سرزمین جادوگری و قسمت اول فصل چهارم

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام

اینم قسمت اول فصل چهار!

ببخشید دیر شد و امیدوارم خوشتون بیاد

 

ادامه مطلب ...

اسم ها عوض شد

سانتس: سان برایت

دایسفیل : دوروتی

ایتک : امی

ویوار : ژولیت


امروز بهترین روز عمرمهههههههههه

برید ادامه
دیروز فلی گفت فردا که امروزه میاد رشت
اما نتونستن رفتن انزلی
فلی بهم پیام داد میتونین بیاین انزلی
گفتم اره
بعد سریع ناهار خوردیم و هماهنگ کردیم
گفتم تا کی هستین؟
گفت تا ۴:۳۰ .۵
گفتم کجا میرید
گفت بلوار انزلی
بعد ماشین گرفتیم شهرداری و از اونجا یه ماشین دیگه گرفتیم رفتیم انزلی
من همش ساعت و نگاه میکردم و میترسیدم و همش از مرجان میپرسیدم کی میرسیم
وقتی رفتیم نزدیک پارک شدیم دیدم پیام داده کجایید خیلی مونده برسید؟
گفتم در ورودی
گفت کدوم در ورودی همون که پیشه شیرسنگه؟
گفتم نه
گفت پس کجا ؟
گفتم شما کجایید؟
گفت پیشه شیرسنگ و قایق
بعد یکم گشتیم پیداشون نکردیم
فلی رنگ لباسشو گفت منم گفتم
بعد اومد پیدام کرد
وقتی نزدیک میشد از هیجان میمیردم واسه همین مخفی شدم اما وقتی نزدیک تر شد دیگه اومدم جلو
بعد رفتیم قدم زدیم و من و ریحانه رو یه صندلی نشستیم بقیه رفتن قدم زدن
همش میخندیدیم و .......
من از کیفم کارت پستالی که برای ریحانه درست کردم و در اوردم بهش دادم
میخواست نوشته ای که براش نوشتم و بخونه که من سریع کارت پستال و تو دستش بستم 
من : نخووووووون
ریحانه : بالاخره که میخونمش
من: مخفی نخونی ها
ریحانه : 
اونم نقاشی بهم داد و یه چیز دیگه
نقاشی فلاترجین و سابرینا و دارینگ دش و تیلا رو کشیده بود
نقاشی و اون یکی رو میذارم تو کیفم
ریحانه  : حرف بزن
من  : دارم حرف میزنم
بعد تو کیفم و نگاه میکنم و یه برگه کوچولوعه تبلیغاتی پیدا میکنم و اون ورش که سفیده رو به ریحانه نشون میدم: امضاش کن
ریحانه: هنوز انیمیشن و نساخته و معروف نشده میگه امضا بده
من: خوبه که ! 
ریحانه نقاشیش و برمیداره: بذار ببینم امضا کردمش یا نه.......اها اینجاس
بعد بهم نشون میده
من: امضات سادس پس میتونی ۱۰،۲۰،۳۰،۴۰،۲۰۰تا امضا بدی
ریحانه: نه
من: باید امضا بدی
بعد نمیدونم بحث به کجا میرسه سر امضا کردن که  فلی میگه ۱۰۰۰  خوردت میکنه
من : منم ۲۰۰ تیکت میکنه
ریحانه: ولی من ۱۰۰۰ خوردت میکنم
من: عه ۲۰۰ از ۱۰۰۰ کوچیک تره که اه
ریحانه:
بعد اون گوشیش و بهم نشون داد و یه کوچولو موچولو اذیتش کردم
همین شکل که نشسته بودیم یه خانومه میاد بالا سرمون: خانوما
من یهو با ترس نگاه میکنم
ریحانه خیلی معمولی نگاه میکنه
خانومه: چرا میترسی؟
من: همینجوری
بعد  میبینم ریحانه داره بخاطره ترسیدنم میخنده
من تو دلم: نخند دختر موذی
یعنی دلم میخواست بزنمش( به شوخی )
بعد ریحانه جواب زنه رو میده و اون میره
یکم بعد ریحانه گفت حوصلم سر رفته بقیه کجان؟
بعد گوشیش و برداشت زنگ بزنه به خواهرش بپرسه کجان
من :
ریحانه: چرا میخندی؟
من: یه چیزی یادم افتاد
ریحانه: نخند
یعنی قشنگگگگگگگ ضدحال میخورم و خندم میره
من اروم زیر لب: بدجنس
ریحانه: الو.....شما کجایین؟..........پشت سرمون؟
بعد دوتایی برگشتیم نگاه کردیم
ریحانه وسیله هاش و برداشت بره من مونده بودم 
ریحانه : بیا دیگه
بعد منم بلند شدم .ریحانه رفت پیش خونوادش منم رفتم پیشه مرجان
با هم قدم زدیم رفتیم کافه سنتی
من اول نفهمیدم کجا میریم اما بعد اینکه کافه سنتی رو دیدم یه جوری شدم
رفتیم تو من پیش ریحانه نشستم
یه زنه گفت چی میخواین؟
من اول گفتم نمیخوام و......
یه دفعه فلی به شونم زد و با خنده : بگو دیگه
من: خب......
خواهرای ریحانه گفتن باقالی
مامان ریحانه و مرجان گفتن چایی
ریحانه گفت بستنی
منم گفتم بستنی اما زنه فکر کرد میگم طالبی بستنی
گفت : شما دوتا چایی اون دوتا باقالی اون یکی بستنیو این یکی فالوده بستنی
خواستم بگم نه اما دیدم پیشه فلیم خجالت کشیدم و نگفتم
بعد اینکه اوردن خجالت میکشیدم بخورم اما وقتی دیدم فلی هم بی خجالت داره میخوره منم اروم شروع کردم خوردم
تا فلی بستنی رو خورد و من ترسیدم دیگه نخوردم اما دیدم فلی شروع کرد خوردن باقالی ها پس منم اروم خوردم ولی تا دست برداشت منم نخوردم.بعدش خواهر ریحانه از من و ریحانه عکس گرفت مرجانم گوگیش و در اورد از من و ریحانه عکس گرفت.برام جای افتخار بود
پول همه خوراکی ها ۳۰ هزار تومن شد
مامان ریحانه میگفت گرون میدن مرجان خواست پول بده انا اعتراض کردن که یه دفعه دیدم صدای خنده ریحانه اروم داره میاد.خندم گرفت
بعد از اونجا اومدیم بیرون و رفتیم از پله ها رفتیم بالا تا خداحافظی کنیم
ریحانه یه لحظه رفت پیش خونوادش و منم یکم با مرجان حرف زدم و بعد فلی دوباره اومد پیشم تا اونا برن ماشین بیارن
مرجان میگه از این فرصت استفاده کن با فلی حرف بزن
منم اروم میرم پیش ریحانه
ریحانه هی بهم میگفت چرا حرف نمیزنی و .....
ریحانه: چقدر خجالت میکشی اخه....
من: من خجالت نکشیدم
ریحانه: مشخصه 
من : من واقعا خجالت نکشیدم
ریحانه: وقتی میخواستم کارت پوستال و بخونم خجالت کشیدی
من : من خجالت نمیکشم میخوای بخونش
ریحانه: تو ماشین رفتیم که میخونمش
من: نه الان بخونش
بعد ریحانه کارت پستال و در اورد تا بازش کرد من دستمو جلوی نوشته ها اوردم: نخووووون
ریحانه:
من: باشه باشه بخون
بعد دستم و برداشتم
من: وای خدای من 
بعد از اینکه خوند: اها.......خب
من: امضامو ببینننن
ریحانه: دقیقا الان چی نوشتی؟
من: هیچی نوشتم H
ریحانه: کدوم شخصیتت اولش H داره؟
من : نه شخصیتم نیست یکی دیگس
ریحانه :کی؟
من: اسمت چیه؟
ریحانه: ریحانه
من: خب دیگه اولش H داره
ریحانه واسم رو تیر برق با دستش مینویسه : R..E..Y..H..A..N..E..H
من: وای من چقدر خنگم
ریحانه: اخرش فقط یه H داره
من: باید امضامو عوض کنم
بعد مامانشون ماشینو میاره و میریم ازشون خداحافظی کنیم
فلی: حرف نزدی باید عقدمو خالی کنم
بعد سه بار پشتمو میزنه و میگه حرف نزدی خیلی بدی موقع دست دادن محکم دستمو بالا و پایین میاره
همه:ریحانه
بعد ریحانه سوار ماشین شد دست تکون داد منم دست تکون دادم
بعد ما یکم تو اون پارک موندیم و قیمت قایق سواری رو پرسیدیم ولی من خوشم نیومد سوار نشدیم یه جا تو همون پارک عکس گرفتیم و بعد با ماشین اومدیم و تو راه تو ایمو با ریحانه حرف زدم
امروز بهترین روز عمرمهههههههههههههههههههه

هوراااااااااا برف

❄ سلاااااااام ❄

❄ هورااااااا بالاخره رشت هم برف اومد ❄

❄ من عااااااااااااااااااااااااااااششششششششششششششقققققققققققق برفمممممممممممممم❄

❄ تو برف ارامش میگیرم ❄ 

❄ خدایا شکرت که برف را افریدی ❄

❄ خب حالا برین ادامه تا داستان سابرینا رو تو برف بخونین ❄  ادامه مطلب ...