ژولیت با جادو فلاترجین و نگه داشت تا نتونه کاری کنه و با چوب جادوی سابرینا یه دروازه باز کرد
از اونور دروازه پیش سابرینا درست میشه
سابرینا و اریانا و انتونیو: اون دیگه چیه؟؟؟؟
سابرینا: اون یه دروازش و به.....هاااا
بعد رو به اریانا کرد: خب......من باید برم
اریانا: کجا؟
سابرینا: خونه!
بعد رو به انتونیو کرد: تو هم به خواهرت بگو که این دختر عجیب و غریب و دروغگو رفت
بعد خداحافظی کرد و دوید تو دروازه
سابرینا اومد بیرون و دروازه بسته شد
سابرینا: اوه.........وااااای!
با ترس به مدرسه نگاه میکرد و دستش رو قلبش بود
امی: هی.......بچه ها سابرینا اومده!
همه با شادی نگاه کردن
سان دوید و سابرینا رو بغل کرد بقیه هم دنبالش رفتن
سابرینا: سااااااانش
بعد بقیه دوستاش و نگاه کرد
سابرینا: واااااای چقدر دلم براتون تنگ شده بودش
همه : ما هم!
بعد بغلش کردن
سابرینا: بخاطر مدرسه متاسفم
ریتا: ولش
فلاترجین: چییییییی؟ ولش؟ تو همونی هستی که باعث اتیش گرفتن این مدرسه بود!من بهت گفته بودم حق استفاده از جادو رو نداری!تو گوش ندادی!
دوروتی:ولی تو که نمیتونی یه جادوگر و از جادو کردن دور کنی!
سابرینا:این از اول بچگیم باهام بوده! من تمام تلاشمو میکردم تا اونجا جادو نکنم....ولی.....مجبور شدم جادو کنم.میدونستم....
سان دستش و رو شونه سابرینا گذاشت: بی خیاااال ولش کن !
سابرینا:باشه
فلاترجین: چه فایده وقتی تو دیگه نمیتونی بری مدرسه؟؟؟؟؟وقتی مدرست اتیش گرفته ؟؟؟تو باید قبول کنی که باختی!
سابرینا: من میتونم با جادو مدرسه رو به حالت اولش برگردونم !
ژولیت چوب جادوی سابرینا رو سمتش پرت کرد و سابرینا گرفتش
سابرینا : اگه مدرسه درست شد از اینجا میری و دیگه به دنیای جادوگرا بر نمیگردی!
فلاترجین: اتفاقا از این به بعد بیشتر به دنیای جادوگرا برای اذیت کردن میام
سابرینا خواست حرفی بزنه که دوروتی ادامه داد : باشه بیا خوشحال میشیم باهات بجنگیم!
امی : ولی.......اگه.....سابرینا نتونست با جادو اینجا رو مثل قبل کنه چی؟
تلما: مثبت فکر کن!
فلاترجین:سوال جالبی بود! اگه نتونست اینجا مال من میشه و شما زندونی میشید!
دوروتی: فقط زندونی کردن و بلدی؟؟؟؟ من و ریتا بلدیم زندونی کنیم و شکنجه بدیم!
ریتا: دقیقاااااااااااااااااااا
سابرینا با چوب جادوش کاری کرد اون اژادر دیگه به حرف های کسی گوش ندن
ریتا: مراقب باش یه وقت حمله نکنن
دوروتی: حمله هم کنن چیزی نمیشه
فلاترجین: پس میخوای باهام بجنگی نه؟
سابرینا: اره
ژولیت جادوشو ول کرد و فلاترجین اومد پایین
فلاترجین سریع یه وردی خوند که سابرینا گیج شه و بعد سابرینا رو بلند کرد و محکم پرت کرد رو زمین! بعد سریع با جادو رو بدن سابرینا زخم ایجاد کرد
فلاترجین: ورد شکنجه هم برات بخونم؟ خودت خوب میدونی اون دیگه راه از بین رفنن نداره اونقدرررر شکنجه میشی تا بمیری
سابرینا خواست بلند شه
فلاترجین : بی خیاااااال تسلیم شو
بعد دوباره جادوی زخم و زد به سابرینا و بلندش کرد و اینور و اونور پرتش کرد و بعد محکم انداختش زمین
سابرینا نمیتونست کاری کنه : تمومش.......کن
فلاترجین : نمی کنم! بذار ورد شکنجه رو برات بزنم اونوقت تموم میشه
بعد ورد شکنجه رو سمت سابرینا پرت کرد
دوروتی:نههههههههههه
و دوید سمت سابرینا و جادو به دوروتی خورد
دوروتی افتاد و شکنجه شد
سابرینا: نههههههههه دوروتی........چرا؟؟؟؟؟
دوروتی: جییییییییییییییییییییییییغ
یه دفعه یه جادوی سبز که مثل طوفان بود دور دوروتی ظاهر شد و دوروتی هرچی جیغ میزد اون جادو زیاد تر میشد
جیغ تموم شد! جادو هم کل بدن دوروتی رو گرفته بود و دوروتی اروم رو زمین بیهوش شده بود
نور سبز اروم میره سمت اسمون و غیب میشه و بعد چند لحظه اسمون رعد و برق میزنه
تلما: اوه.............انگار این دفعه واقعا دوروتی رو از دست دادیم
ریتا دوید سمت دوروتی و دید قلبش نمیزنه
نگاها رو ژولیت رفت
ژولیت: متاسفم......ولی.....این دفعه نمیشه......اون واقعا مرده......
سابرینا چشماش پر از اشک شد.....دوست فداکارش برای دومین بار خودش و به خطر انداخت....
سابرینا با صدایی لرزون : من....باعثشم
فلاترجین: درستهههههههههه اگه قبول نمیکردی تا باهام بجنگی الان دوستت زنده بود
سان: و اگه تو نمیومدی هیچکدوم از این اتفاق ها نمیوفتاد
نووا: اون میخواست به مدرسه کمک کنه....یهویی این اتفاق افتاد! تو نمیتونی اون و مقصر کنی
فلاترجین یه جادو کرد و سابرینا پرت شد و خورد به درخت.بعد چشماش و بست
دورش یه جادوی سبز میاد
همه دوستای سابرینا : هاااااااااا؟ نهههههههههههههه
کمی از جادوی سبز به سمت باروتی رفت و تو وجودش رفت باروتی به هوش اومد
چشماش و باز کرد و اومد پیش بقیه
باروتی: هاااااا؟ چه....چه اتفاقی افتاده؟؟؟خواهرممممممممم........سابرینااااااااااا
نووا: تو کار خوبی نکردی مطمئنم پشیمون میشی بهتر نیست بی خیال این کارا باشی و ادم خوبی باشی؟بیا پیشمون....اگه ادم خوبی باشی کمکت میکنیم.....
فلاترجین: برو بابا منم باور کردم
بعد خواست جادو سمت نووا پرت کنه
سان: نهههههههه صبر کنلطفا
فلاترجین: بس کنم؟ تو کی هستی که این و میگه؟ این و یادت باشه تو خودت هم اول دشمنشون بودی تو دشمن کل این مدرسه بودی تا دیدی از تو شرور تر پیدا شده با سابرینا اینا خوب شدی
سان: نههههه....من فهمیده بودم که باید خودم و عوض کنم....من.......
فلاترجین: دروغ نگو خودت هم خوب میدونی که اینطوره
سان: اینطور نیسسسسسسسسست تمومش کنننننننننن
فلاترجین:خب......فکر کنم فعلا بستون باشه بعدا زود برمیگردم
باروتی:ک....کار اون بود؟
سان:ا........اره درسته.......
برای قسمت بعدی نظررررررر