خب خب خب
عزیز جون چرا موندی
داری منو نگاه میکنی
خب بپر ادامه دیگه
خب من یه دختر دبیرستانی بودم که یک روز معلمم بهم میگه که به سرزمین جادوگرا برم و
اونجا زندگی کنم و منم رفتم.وقتی به اونجا رسیدم به خودم گفتم
خودم : نکنه اینجا پر از جادوگرای پیر باشه ، نکنه منو جادو کنن
در همون موقع یه دختری جلوم اومد و گفت : سلام اسمم دایسفیل و از دیدنت خوش حالم
اینم عکس دایسفیل
البته ببخشید عکسش بد شد
اون منو با همه ی دوستاش اشنا کردو به معلم جادوگری هم نشون داد و معلم
گفت : سلام دخترم خوبی؟ خوش اومدی . اسمش ویوار بودو فکر کنم عجله داشت
تندی بهم لباس جادوگری رو دادو گفت : اینو بپوش و با دایسفیل برو تا با اینجا اشنا شی.
و تندی جارو ی جادوگری رو بکار انداخت و رفت .
دایسفیل منو به اتاق بردو گفت : ما یه دوست جدید داریمو از این به بعد اون جادو گر جدید ماست.
همه اومدن پیشمو باهام اشنا شدن
و برای من جشن گرفتن
وقتی ویوار اومدو مارو دید گفت : پس وقتی من نیستم جشن میگیرین،چرا ترسناکی اینجا رو بردین
چرا همش بچه بازی میکنین چرااااااااا ........و کلی چرا ی دیگه
یکی از دخترا به نام ایتک گفت : ولی سابرینا تازه اومده خب باید براش جشن بگیریم.
ویوار : دیگه نبینم جشن بگیرییییییین و درو تندی بست و رفت من فکر کردم تقسیر منه که دوستام دیگه نمیتونن جشن
بگیرن برای همین یه گوشه نشستم و سرمو پایین انداختم همه اومدن پیشمو گفتن : سابرینا دیگه
ناراحت نباش ، ویوار همیشه مارو دعوا میکنه .
من: چرا ما باید ترسناک باشیم ؟
دایسفیل : خب چون ما جادوگریمو جادوگرا باید ترسناک باشن. و برام یه چشمک زد
همه خندیدن
چند روز گذشت و من خیلی چیز ها از جادو گری یاد گرفتم.
یک روز جدید شروع شده بودو ویوار گفت : دخترا ما باید با یه گروه دیگه بجنگیم و خودتونو حاضر کنین.
من و دخترا خودمونو حاضر کردیمو رفتیم بیرون از کلاس که قدم بزنیم .
تو راه دایسفیل و من یه گروه دیگه از جادوگرا رو دیدیم که رنگ لباسشون با ما فرق میکرد
من به دایسفیل گفتم : ما باید با اونا بجنگیم ؟
دایسفیل گفت : البته ، ما باید با اونا بجنگیمو مسابقه بدیم.
یکی از بین اون جادوگرا به اسم سانتس گفت : شما ها فکر کردین میتونین با ما بجنگین ؟
دایسفیل : اره
سانتس: لباسشونو ببین چقدر زشته
دایسفیل : از شما که بهتره
اونا هی دعوا میگرفتن و من میترسیدم که الان بلایی سرشون بیارن
همین شکل که دعوا میگرفتن ،ویوار با معلم اون گروه اومدو گفت : شما ها چیکار میکنین چرا دارین دعوا
میگیرین ؟
زود برین سر کارتون . و خودشو معلم اونا رفتن .
دایسفیل بهم گفت که بیا بریم و خودش یه چیزی یادش اومدو رفت .
من تا داشتم میرفتم سانتس گفت : دختر کوچولو حواست به خودتو دوستت باشه
مراقب کاراتون باشیین. یک دفعه دیدین یه بلایی سرتون اومد .
اینم عکس منو سانتس در اون لحظه. هر ۲ لباس جادوگری پوشیدیم
ببخشید خیلی کم بود
یکم روش کار کنم بازم براتون مینویسم بای بای
تو نظرات بگین لباس کدوم قشنگ تره
وایییییییییییییییی عالی بوددددددددددددددددددددددد
ممنونم لطف داری عزیزم
خیلی از قبلی بهتر و جم و جور تره.آفرین عالیه
مرسی برای هر خط دوتا فاصله گذاشتم
ای شیطون
من میگم لباس تو قشنگتره اجی اما لباس اون خوشرنگ تره
ممنونم عزیییزم
من نقاشی این داستانمو کشیدم برای اینکه بچه ها اون گروه لباس صورتی رو انتخاب کنن که گروه بدی هست اونو اون رنگی درست کردم