ادامه
صبح شد
من : دختراااااااا بیدار شیییین
اسنو اونت : دختر خاله سروصدا نکن بزار بخوابیم
من : یعنی چی بخوابیم ؟ ساعت دقیقا ۶ صبحه
اسنو اونت :
من: فلی از خواب بیدار شو
فلی : سابرینا یکم رحم کن، بزار بخوابیم
من : اوووووف ، باشه
به ساعت نگاه کردم ، ساعت دقیقا ۶:۵ شده بود
کم کم تو اتاق یه بویی اومد
ماندانا: سابرینا الکی بالای سرمون خوراکی نیار
من: خوراکی نیاوردم، اینم بوی غذاست
همه : بووووووووی غذا !
و تندی رفتن پایین و دیدن دایمند غذا درست کرده، اونم چه غذایی ماکارونی درست کرده بود!
من و دایسفیل از سالن دور میشیم
دایسفیل : دیدی انسان های غیر جادوگر چیا میخورن؟
من : وااای حالم بد شد
دوباره نگاه کردم و دیدم اونایی که روباتن هیچی نخوردن
پس ازشون سفارش گرفتمو بهشون غذا دادم
شب اون روز ، هوا بارونی شد و بارون بارید.
همه داشتن بارونو نگاه میکردن
ساعت و دیدم ، ساعت ۹:۳۰ شب بود
کم کم بارون موند
بعدش همه اومدن خوابیدن
پایان
برای ادامه نظر میخوام
خدایی محشر
ممنونم
خیلی ریتم داستانت تنده:/
منظورت چیه؟
من نمره ی بیست رو به این داستان میدم
خواهش میکنم
داستانات عالی هستن
مرسی
داستانات خیلییییییی عالین
مرسی
داستانات خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی عالین
منونم تو لطف داری
عالییی
مرسی
داستانات محشرن
خیلی عالیه داستانت
ممنونم عزیزم
ل
ا
ی
ک
ن
و
ک
ر
م
ع
ا
ل
ی
م
ر
س
ی
عاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااالی
مرررررررررررررررسییییییییییییییی
خیلی خیلی خیلی عالی بود
ممنونم ممنونم ممنونم
داستانت عاااااااااااااااااااااااالیه
ممنوووووونم
مشتاقانه منتظر قسمت بعدی هستم
حتما میزارم
داستان نویسیت عالیه
خواهش میکنم عزیز دلم
معرکه بود
مرسیییییییی
خیلی عالی بود
ممنونم
لااااااااااااااااااااااااااااااایک
مرسیییییی
ادومههههههه ادومههههههههه ادومهههههههههه
باشه ادومه رو میزارم
وای عالییییییییییییییییییییییی بوددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددد
ممنونم عزیز دلم
به پای داستانای تو که نمیرسه
عالی بود
ممنونم