سرزمین دوستی
سرزمین دوستی

سرزمین دوستی

Cartoon Land

قسمت دوازدهم سرزمین جادوگری همراه اردو

 

بالاخره بعد از مصاحبه رفتم که دخترا رو بیدار کنم


اما وقتی رفتم هیچکی تو اتاق نبود


من : وااااای نه یعنی کجا رفتم الان من چجوری پیداشون کنم   تو این جنگل که دوستام و اوردم


کلی  چیزهای ترسناک و خطرناکی  هست که ممکنه سرشون بلا بیاره


تندی لباس جادوگریم و پوشیدم و چوب جادوییمو برداشتم و رفتم بیرون


همه جا دنبالشون گشتم


همینطور که میرفتم به یه غار رسیدم 


من : خدا نکنه که رفته باشن تو این غار 


و میرم تو غار تا ببینم اونجا هستن یا نه


تو اون غار کلی الماس های‌قشنگ بود که رنگ های مختلفی داشتن


من با دیدن الماس ها تا چند لحظه فقط بهشون نگاه کردم 


یه دفعه احساس کردم زمین داره میلرزه و صدایی میاد


تا سرم و برگشتوندم تا بالا رو ببینم و بفهمم که صدای چیه یه سنگ نه زیاد گنده به سرم خورد و 


من  بی هوش شدم


چندین دقیقه گذشت و من کم کم به هوش اومدم


اطرافم و نگاه کردم و دیدم که هنوز تو همون غارم


یاد دوستای اردوم افتادم که هنوز پیداشون نکردم


ساعت مچیمو نگاه میکنم و میبینم که ساعت ۱۲:۳۰ 


تندی پا میشم ،میرم سمت جایی که ازش وارد این غار شدم


اما وقتی رفتم دیدم سنگ ها جلوی درشو گرفتن و راهی برای بیرون رفتن ندارم ، تو  اون غار همیشه


یه زلزله ی کوچیکی میاد .


همون موقع میگم : یعنی الان این سنگ ها حتما باید جلوی در و میگرفتن اخه من گیج شدم


وای که چقد بدبختم


صدام تو غار بخش شد 


دوباره یه سنگ ریز خورد به سرم


محیط‌ غار خیلی تاریک بود و هیچ جایی نبود که ازش نور وارده غار بشه


هیچ کسی هم جز من تو غار نبود


به راه میوفتم تا ببینم میتونم راهی پیدا کنم


یه دفعه یادم میوفته که من جادوگرم و چوب جادویی دارم و میتونم اون سنگ ها رو به راحتی از اونجا


ببرم کنار


تندی با جادوم اون سنگ ها رو میبرم کنار و از غار بیرون میام


یه نفس عمیق میکشم و دوباره به راه میوفتم


اما وسط راه یه گرگ و میبینم که با خشم داشت بهم نگاه میکرد


تا یه قدم میرم عقب تندی دنبالم میاد و منم تندی فرار میکنم


همون موقع جاروی جادوگریم و صدا میکنم و چون  جاروم برای جادوگری بودو وقتی صداش میکردی 


میومد پیش صاحبش


بالاخره جاروم بهم رسید و منم تندی با جارو پرواز کردم 


اون گرگه هم به من یه نگاه بد کرد و رفت


بعدش فرود اومدم و رفتم و دوباره شروع به گشتن کردم


همینطور که میرفتم تو راه سه خواهرام یعنی باربارا ، جسیکا و سلنا رو میبینم


اونا هم تا من و میبینن میان پیشم


جسیکا تندی میپره تو بغلم و میگه :سلااااام ابجی سابرینااااااا


من : سلام جسیکااا ، خوبین دخترا


باربارا و سلنا : سلام سابرینا ، اره خوبیم


باربارا : چه خبرا سابرینا ؟ به نظر ناخوش میرسی؟ چیزی شده؟


سلنا : اگه چیزی هست بگو من درستش میکنم


جسیکا : ناراحتی؟


من میدونستم که وقتی جادوگرا کسایی که مثل خودشون جادوگر نیستن و یه چیزی مثل روبات و پرنسس


و اینجور چیز ها هستن  وقتی میبریشون اردویی‌جایی نباید گمنشون کنی


برای همین هیچی به خواهرام نگفتم و فقط گفتم : نه چیزی نشده ، اگه چیزی‌بود میگفتم که کمکم کنین،


ناراحتم نیستم


جسیکا : میخوای ببریمت خونه که مامان و بابا تورو ببینن؟


من اروم به ساعتم نگاه میکنم و میبینم که ساعت ۱۵:۱۵ دقیقه ی


و تندی سوار جاروی  جادوگربم میشم و تندی میگم : نه مرسی و سریع میرم


و باز هم کلی جاها رو میگردم


هوا کم کم تاریک شده بود و ساعتمم ۱۸:۴۰ بود


من کم کم رو زمین فرود میام


دیگه از بست که خسته شده بودم یه دفعه رو زمین میوفتم  و بدون اینکه خودم بفهمم میخوابم


وقتی از خواب پا میشم ساعت ۲۰:۲۵ بود


دیگه توان نداشتم ولی‌بازم پا شدم تا بگردم


همون موقع یکی صدام کرد


- سابریناااااااااااااا ، ساااااااابریناااااااااااااا


برگشتم و دیدم دایسفیله


دایسفیل اومد پیشم و گفت : سابرینا تو اینجایی ؟ نمیدونی چقد دنبالت گشتم 


و بعد دستم و میگیره و من و تا خونه میکشه


وقتی رفتیم خونه دیدم همه ی دخترا ی اردو تو خونن!!!


رو به دایسفیل میکنم و میگم : اینا اینجا چیکار میکنن؟ پس صبح کجا بودن؟


دایسفیل : صبح گفتم شاید از اینکه با من مصاحبه کردی خسته ای برای همین وقتی داشتی لباس 


میپوشیدی من دخترا رو بیدار کردم و بردمشون دریا ی همینجا 


من : اما ....اما....اما.....اخه......


و غش میکنم 


و دایسفیلم رو من یکم آب میریزه و به هوش میام


و بعدش با خستگی تمام میرم میخوابم


{{ پایان }}


اره میدونم این قسمت خوب نبود 







































 

نظرات 16 + ارسال نظر
Pani یکشنبه 31 اردیبهشت 1396 ساعت 11:48

منم خیییلی دوست دارم نفسمممم،

شوق

Pani شنبه 30 اردیبهشت 1396 ساعت 19:52

محححشششررررررر بووود

ممنونمممممممممم خیلی ممنونم وای خدای من خیلی دوست دارم پانییییشوق

ماندانا غلامی پنج‌شنبه 6 خرداد 1395 ساعت 11:17

لاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااایک

ممنونممممم

ماندانا غلامی پنج‌شنبه 6 خرداد 1395 ساعت 11:13

عاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااالی بود

ممنونمممم

ماندانا غلامی پنج‌شنبه 6 خرداد 1395 ساعت 11:11

نویسنده خیلی خوبی هستی

لطف داری ،خجالتم میدی

ماندانا غلامی پنج‌شنبه 6 خرداد 1395 ساعت 11:10

داستانت خیلیییییییییییییی باحال و معرکه هستش

ممنونم عزیز دلم اخیییییییی

ماندانا غلامی پنج‌شنبه 6 خرداد 1395 ساعت 11:09

داستانت عاااااااااااااااااالیه

ممنونننننن

ماندانا غلامی پنج‌شنبه 6 خرداد 1395 ساعت 11:08

داستانت حرف نداره

خواهش میکنم عزیز دلم لطف داری

ماندانا غلامی پنج‌شنبه 6 خرداد 1395 ساعت 11:07

داستان نویسیت حرف نداره

خواهش میکنم

ماندانا غلامی پنج‌شنبه 6 خرداد 1395 ساعت 11:06

خیلییییییییییییییییییییییییی عاااااااااااااااااااااالیییییییییی

ممنونم

ماندانا غلامی پنج‌شنبه 6 خرداد 1395 ساعت 11:05

آفریییییییییییییییییییییییییییییییییین عالی بود

خواهش میکنم گلم

ماندانا غلامی چهارشنبه 5 خرداد 1395 ساعت 23:36

معرکه بود لااااااایک

خواهش میکنم عزیز دلم

ماندانا غلامی چهارشنبه 5 خرداد 1395 ساعت 23:36

عالی بود

ممنونم

ماندانا غلامی چهارشنبه 5 خرداد 1395 ساعت 23:35

لااااااااایک

مییییییسیییییییی

ماندانا غلامی چهارشنبه 5 خرداد 1395 ساعت 23:34

عاااااااالی

ممنونم عزیزم

فلاترجین چهارشنبه 5 خرداد 1395 ساعت 19:57

عالی بود عالی بود عالی بوددددددددددددددددددددددددددددددددددددددد

ممنونم
نه به عالی ای‌تو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد