سرزمین دوستی
سرزمین دوستی

سرزمین دوستی

Cartoon Land

قسمت سیزدهم سرزمین جادوگری و قسمت اخر اردو

 

من از خواب بیدار شده بودم تا خترا رو به گردش ببرم


اما تا رفتم لباس بپوشم یکی بهم زنگ زد، گوشی رو نگاه کردم و دیدم ویواره!!!


گوشی رو جواب دادم 


من : الو ، سلام ، خوبین؟


ویوار : سلام سابرینا ، خوبم ، خوبی؟


من : بله خوبم ، کارم داشتین؟


ویوار : میخواستم بگم که امتحانای جادوگری داره شروع میشه ، تو باید بیای مدرسه  ، البته دایسفیلم همراه 


خودت بیار، چون اگه برای امتحانا نیای دیگه ازت نمیگیرم 


من : باشه ، الان دیگه کم کم میام 


و بعد گوشی رو گذاشتم سر جاش و رفتم پیش دایسفیل و همه چی رو براش توضیح دادم.


دایسفیل : باشه، الان بهشون میگم که لباس بپوشن تا اونا رو به خونشون برگردونیم.


و همین کار و کرد و همشونم قبول کردن 


بعدش از جنگل رفتیم بیرون و منتظر اتوبوس بودیم.


ماندانا : این چند روز که به اردو رفته بودیم خیلی خوش گذشت ما رو بازم اردو میبرین؟


من : البته چرا که نه ، اما فعلا نه


اسنو اونت : بچه ها بیاید بگید تو اردو کجاش و بیشتر دوست داشتید


هرکی یه چیزی گفت اما همه بیشتر ماجرای اردوی دایسفیل که اونا رو به دریا برده بود و گفتن


دایسفیل : خخخ 


من : حالا یه روز اینارو اردو بردیا  تازه تو نمیدونی که چقد بلا سرم اوردی با همین اردو بردنت


دایسفیل : چه کنیم 


من : 


دایمند : بچه ها اتوبوس داره میاد 


فلاترجین : خدا کنه زودتر بریم


من : کلوئی تو جادوگری؟


کلوئی : اره جادوگرم ، از کجا فهمیدی؟


من : حدس زدم، کدوم مدرسه میری؟


کلوئی : تو دبیرستان دختران جادویی


من و دایسفیل با هم : چییییییی ، ما هم همونجا میریم


من : تو کدوم گروهی


کلوئی : راستش یکی از‌دوستای سانتس هستم


دایسفیل : ببینم سانتس ازمون حرفی نزده ؟


کلوئی: میگفت اذیتش میکنین


سابرینا و دایسفیل و کلوئی با هم : اما اون خودش یه دختر بدجنسه


من : مگه تورو هم اذیت میکنه


کلوئی : بهم دستور میده 


دایسفیل : اخییییی


همون موقع اتوبوس نزدیک میشه و دخترا سوار میشن و میریم


به خونه ی اسنو اونت رسیدم و ازش خداحافظی کردم


اسنو اونت: سابرینا دلم برات تنگ میشه


من : منم دلم برات تنگ میشه


بعدش دوباره رفتیم تا به خونه ی دایمند رسیدیم


دایمند پیاده شد و خداحافظی کرد و رفت


بعدش هم فلاترجین و به خونش رسوندیم


فلاترجینم خداحافظی کرد و رفت


بعدش هم ماندانا رو پیاده کردیم


و اخرش هم من و دایسفیل و کلوئی هم به دبیرستانمو برگشتیم


وقتی‌رسیدیم کلوئی با ما خداحافظی کر و رفت پیش دوستا و معلمش


و من و دایسفیل هم وقتی به کلاسمون نزدیک شدیم، همه ی همه ی دوستامون  با خوشحال   تندی دویدن به سمتمون و بغلمون کردن


ویوار هم اومد پیش ما و با ما دست داد


اون روز خیلی برای ما روز خوبی بود تا اینکه ماجرا هایی برامون پیش اومد


برای دامه ۱۰ تا نظر












نظرات 11 + ارسال نظر
Pani شنبه 30 اردیبهشت 1396 ساعت 19:55

عااالییی و مععرررککککهههههه

ممنون

کلوئی یکشنبه 6 تیر 1395 ساعت 21:43

داستانت خیلی قشنگه اجی

اخخخییییی مرسی

ماندانا غلامی یکشنبه 9 خرداد 1395 ساعت 13:50

عاااالی

مرسی

SNOW BLUE پنج‌شنبه 6 خرداد 1395 ساعت 20:18 http://reryty.mihanblog.com

ببین من اسنواونتم
الان ملکه ام
الان جادوگری هم بلدم
میششه من تو مدرستون،همینی که گفتی،درس بدم؟
اگه میشه؟

البته چرا نشه

SNOW BLUE پنج‌شنبه 6 خرداد 1395 ساعت 20:13 http://reryty.mihanblog.com

عاللی

مرسی

rainbow dimond پنج‌شنبه 6 خرداد 1395 ساعت 12:45

معرکهههههههه
یه سوال
شما چجوری با اتوبوس رسیدین به یک جزیره که خونم توشه؟

راستش خودمم نمیدونم

ماندانا غلامی پنج‌شنبه 6 خرداد 1395 ساعت 12:31

داستانت عالی بود حرف نداشت

ممنونم

ماندانا غلامی پنج‌شنبه 6 خرداد 1395 ساعت 12:31

داستان نویسیت عااااااااااالیه

لطف داری

ماندانا غلامی پنج‌شنبه 6 خرداد 1395 ساعت 12:29

آفریییییییییییییییییین عاااااااااااالی بود

خواهش میکنم

ماندانا غلامی پنج‌شنبه 6 خرداد 1395 ساعت 12:28

لاااااااااااااااااااایک

مرسی

ماندانا غلامی پنج‌شنبه 6 خرداد 1395 ساعت 12:27

عااااااااااااااااااااااااااااااااااااااالی

بازم ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد