من از خواب بیدار شده بودم تا خترا رو به گردش ببرم
اما تا رفتم لباس بپوشم یکی بهم زنگ زد، گوشی رو نگاه کردم و دیدم ویواره!!!
گوشی رو جواب دادم
من : الو ، سلام ، خوبین؟
ویوار : سلام سابرینا ، خوبم ، خوبی؟
من : بله خوبم ، کارم داشتین؟
ویوار : میخواستم بگم که امتحانای جادوگری داره شروع میشه ، تو باید بیای مدرسه ، البته دایسفیلم همراه
خودت بیار، چون اگه برای امتحانا نیای دیگه ازت نمیگیرم
من : باشه ، الان دیگه کم کم میام
و بعد گوشی رو گذاشتم سر جاش و رفتم پیش دایسفیل و همه چی رو براش توضیح دادم.
دایسفیل : باشه، الان بهشون میگم که لباس بپوشن تا اونا رو به خونشون برگردونیم.
و همین کار و کرد و همشونم قبول کردن
بعدش از جنگل رفتیم بیرون و منتظر اتوبوس بودیم.
ماندانا : این چند روز که به اردو رفته بودیم خیلی خوش گذشت ما رو بازم اردو میبرین؟
من : البته چرا که نه ، اما فعلا نه
اسنو اونت : بچه ها بیاید بگید تو اردو کجاش و بیشتر دوست داشتید
هرکی یه چیزی گفت اما همه بیشتر ماجرای اردوی دایسفیل که اونا رو به دریا برده بود و گفتن
دایسفیل : خخخ
من : حالا یه روز اینارو اردو بردیا تازه تو نمیدونی که چقد بلا سرم اوردی با همین اردو بردنت
دایسفیل : چه کنیم
من :
دایمند : بچه ها اتوبوس داره میاد
فلاترجین : خدا کنه زودتر بریم
من : کلوئی تو جادوگری؟
کلوئی : اره جادوگرم ، از کجا فهمیدی؟
من : حدس زدم، کدوم مدرسه میری؟
کلوئی : تو دبیرستان دختران جادویی
من و دایسفیل با هم : چییییییی ، ما هم همونجا میریم
من : تو کدوم گروهی
کلوئی : راستش یکی ازدوستای سانتس هستم
دایسفیل : ببینم سانتس ازمون حرفی نزده ؟
کلوئی: میگفت اذیتش میکنین
سابرینا و دایسفیل و کلوئی با هم : اما اون خودش یه دختر بدجنسه
من : مگه تورو هم اذیت میکنه
کلوئی : بهم دستور میده
دایسفیل : اخییییی
همون موقع اتوبوس نزدیک میشه و دخترا سوار میشن و میریم
به خونه ی اسنو اونت رسیدم و ازش خداحافظی کردم
اسنو اونت: سابرینا دلم برات تنگ میشه
من : منم دلم برات تنگ میشه
بعدش دوباره رفتیم تا به خونه ی دایمند رسیدیم
دایمند پیاده شد و خداحافظی کرد و رفت
بعدش هم فلاترجین و به خونش رسوندیم
فلاترجینم خداحافظی کرد و رفت
بعدش هم ماندانا رو پیاده کردیم
و اخرش هم من و دایسفیل و کلوئی هم به دبیرستانمو برگشتیم
وقتیرسیدیم کلوئی با ما خداحافظی کر و رفت پیش دوستا و معلمش
و من و دایسفیل هم وقتی به کلاسمون نزدیک شدیم، همه ی همه ی دوستامون با خوشحال تندی دویدن به سمتمون و بغلمون کردن
ویوار هم اومد پیش ما و با ما دست داد
اون روز خیلی برای ما روز خوبی بود تا اینکه ماجرا هایی برامون پیش اومد
برای دامه ۱۰ تا نظر
عااالییی و مععرررککککهههههه
ممنون
داستانت خیلی قشنگه اجی
اخخخییییی مرسی
عاااالی
مرسی
ببین من اسنواونتم
الان ملکه ام
الان جادوگری هم بلدم
میششه من تو مدرستون،همینی که گفتی،درس بدم؟
اگه میشه؟
البته چرا نشه
عاللی
مرسی
معرکهههههههه
یه سوال
شما چجوری با اتوبوس رسیدین به یک جزیره که خونم توشه؟
راستش خودمم نمیدونم
داستانت عالی بود حرف نداشت
ممنونم
داستان نویسیت عااااااااااالیه
لطف داری
آفریییییییییییییییییین عاااااااااااالی بود
خواهش میکنم
لاااااااااااااااااااایک
مرسی
عااااااااااااااااااااااااااااااااااااااالی
بازم ممنونم