❄ سلاااااااام ❄
❄ هورااااااا بالاخره رشت هم برف اومد ❄
❄ من عااااااااااااااااااااااااااااششششششششششششششقققققققققققق برفمممممممممممممم❄
❄ تو برف ارامش میگیرم ❄
❄ خدایا شکرت که برف را افریدی ❄
❄ خب حالا برین ادامه تا داستان سابرینا رو تو برف بخونین ❄ ساعت ۴ صبح بود
مامان سابرینا چشماش و باز میکنه و به شدت سردش میشه
از جاش بلند میشه و بیرون و نگاه میکنه
همه جا سفید شده بود
پنجره رو باز میکنه و شدت سرما خوابش میپره
تکه های برف خیلی بزرگ بودن
سایمون : واااااای چقدر قشنگههههههههه
سابرینا در میزنه و میاد تو : صبح بخیر مامان.........ام به چی نگاه میکنین؟
سایمون : به ...........برف
سابرینا و سلنا و باربارا و جسیکا : برررررف؟
سابرینا : شماها دیگه از کجا پیداتون شد ؟
سلنا : اونش دیگه مهم نیست
بعد میره پیشه سایمون و : برف چقدر قشنگه
جسیکا هم پشت سر سلنا میره
باربارا : ام......سابرینا تو نمیای؟
سابرینا : نه ممنونم
باربارا سابرینا رو بغل میکنه و : لطفا بیا سابرینا جونم
سابرینا : با.......باشه
بعد همه با هم به بیرون نگاه میکنن
ادوارد میاد تو اتاق و : میبینم برف و نگاه میکنین
همه : درسته
ادوارد : کسی برای من گا نذاشته که منم بیام ببینم؟
سلنا و جسیکا میرن پیشه و ادوارد و میارنش که برف و ببینه
باربارا و سابرینا و سایمون هم لبخند زدن
بعدش همه با جادو هاشون رفتن بیرون و با هم برف بازی کردن
سابرینا با جادو برف و رو هوا نگه میداشت و بعد ول میکرد و تمامی تکه های برف میریخت رو صورت دیگران
بعدشم سابرینا میره پیشه داسفیل و بقیه ی دوستاش و با هم برف بازی میکنن و کلی بهشون خوش میگذره
خب همین دیگه بای