سرزمین دوستی
سرزمین دوستی

سرزمین دوستی

Cartoon Land

قسمت 26 سرزمین جادوگری و قسمت سوم فصل چهارم

 ادامهههههههههه

 

 فلاترجین : اومممممم اها فهمیدم 


فلاترجین : بچه ها از کلاس برید بیرون از کار و تو حیاط انجام میدیم


بعد همه رفتن تو حیاط


فلاترجین : اول یکم خون جادوگر بریزید بعد اب رودخونه سیاه و بعد جادوی سیاه مواد مذاب و هم بزنید


همه همین کار و کردن


یه دفعه از همه اون ظرفا کلی اژدهای بزرگ درست شد


فلاترجین با چوب جادوش کاری کرد اون اژدهاها به حرفش گوش بدن


همه مدیر و معلم ها با دیدن اون اژدهاها اومدن تو حیاط 


ژولیت : خانم فلاترجین واقعا مطمئنید این ها تو کتابشون هست؟


فلاترجین: معلومه که نیست من گولشون زدم


همه تعجب کردن


فلاترجین : یکیتون باید از جادوگری دست برداره و دیگه جادو نکنه وگرنه به این اژدهاها میگم مدرستونو اتیش بزنن! اونم سابریناس! سابرینا یا چوب جادوتو و جاروتو میدی یا اینجا اتیش میگیره


سابرینا شکه شد : ولی.........چرا؟........چرا نباید جادوگر باشم؟


فلاترجین: چرا نداره زود باش وگرنه........


سابرینا خواست چوب جادوشو بده ولی سان و دوروتی دستش و گرفتن 


دوروتی: سابرینا این کار و نکن


سان : باهاش بجنگ مطمئنم میتونی


سابرینا یه نفس عمیق کشید


و یه جادوی قوی رو محکم سمت فلاترجین پرت کرد 


فلاترجین دور خودش یه چیزی مثل حباب درست کرد که جادو بهش نخوره


فلاترجین : پس اینطوریه؟ خب پس حتما میخوای مدرسه اتیش بگیره نه؟ خب حمله کنییییید


اژدهاها خواستن اتیش بزنن و جادوگرا سعی کردن جلوشونو بگیرن ولی فایده نداشت! اون جادویی که فلاترجین رو اژدهاها کرده بود خیلی قوی بود


سابرینا : بس کنییییییید باشه....باشه 


همه موندن


سابرینا : نمیخوام کسی رو تو خطر بندازم و اینجا اتیش بگیره! نمیخوام بخاطر من همچی خراب شه


بعد چوب جادو و جاروشو سمت فلاترجین پرتاب کرد


فلاترجین : خوبه.......حالا هم برو وسیله هاتو جمع کن دیگه نباید اینجا پیدات بشه


سابرینا هم دوید و رفت تا وسیله هاش و جمع کنه 


سابرینا وسیله هاش و تو کیفش گذاشت و یه نگاهی به مدرسشون کرد


سابرینا : چرا اخه........چرا؟


-: هی سابرینا!


سابرینا برگشت باروتی رو دید


باروتی : اومدم بگم.......میخوای من جای تو برم؟ تو لیاقت این رو داری که جادوگر باشی.....ام.......


سابرینا : نه نه این چه کاریه......اشکال نداره تموم شد....از اینجا میرم


باروتی : سابرینا دلم برات تنگ میشه.......تو خیلی دختر مهربونی هستی......اگه جای فلاترجین بودم عمرا تورو انتخاب میکردم که بری.....حاضرم اگه تو رفتی دیگه جادو نکنم...


سابرینا : باروتی!0_______0


باروتی سابرینا رو بغل کرد : دوست دارمممممممم


سابرینا : هییییی چیکار میکنی؟


بعد باروتی و سابرینا خجالت کشیدن


باروتی : ببخشید حواسم نبود.....فقط میخواستم بگم خیلی ازت خوشم میاد و ناراحت میشم اگه بری....هرچی باشه دوست بچگیامی....


سابرینا : منم ازت..........ام.....یعنی چیزه.....اشکال نداره دیگه باید برم و تو هم عادت میکنی


-: بگو که ازش خوشت میااااااد


سابرینا و باروتی برگشتن......بعله حدس زدن نداره دوستای سابرینا بودن 


سابرینا : وای بازم....


سان : اره بازممممم خب بگو! بگو باروتی عاشقتم


سابرینا : سان!


دوروتی : خجالت نکش سابرینا زود باش


سابرینا : شما خیلی بدجنسین


نووا : باروتی تو بگو دیگهههه 


باروتی : حالا گرفتین منو؟0____0 ولم کنید بابا


تلما : نه تو گفتی که سابرینا رو دوست داری سابرینا باید بگه


سابرینا : ام......


-: سابرینااااااااا زود باشششششش 


سابرینا : هووووف خب......


بعد از کیفش یه نامه رو برداشت و به باروتی داد : این برای تو....هروقت دلت برام تنگ شد میتونی بخونیش


-: سابریناااااااااا سابرینااااااااا کجایی زود باش


سابرینا : من دیگه برم بای بای همتونو دوست دارم


بعد تند از کلاس رفت بیرون


باروتی به نامه نگاه کرد : سابرینا....واسم نامه نوشته!


سان و دوروتی : اره...دوست داره


باروتی یه لبخند زد


سابرینا تندی رفت حیاط و به صورت سردی به فلاترجین نگاه کرد 


فلاترجین: دیگه این دور و برا پیدات نشه  


سابرینا : اوهوم.......هوووف


بعد دوید و رفت


فلاترجین : صبر کنننننن


سابرینا برگشت: موضوع چیه؟


فلاترجین : خودم میگم کجا بری!


سابرینا : چی؟


فلاترجین یه جادو کرد و سابرینا رو یه جای دیگه ظاهر کرد 


سابرینا چشماش و باز کرد......تو یه جنگل بود


بلند شد : من....کجام؟ اینجا کجاس؟........چرا من و اینجا اورد؟......


بعد اروم شروع کرد قدم  زدن


سابرینا : میخواست جادوگر نباشم.......خب چرا کلا من و یه جای ناشناس اورد....الان کی باهامه؟....چه کسی رو دارم؟.......همه رو ازم گرفت.....گمشون کردم.....مامان بابام......سلنا.....باربارا......جسیکا.......مجیک ولف........و دوستام.....


همونطور که قدم میزد به یه درخت تکیه داد 


خاطره هاش تو ذهنش مرور میشدن


دوروتی : سابرینا با اومدنت به اینجا خیلی خوشحالمون کردی 


ژولیت:واقعا سابرینا خیلی دختر خوبیه ما همه دوستش داریم 


سان : قول میدم اذیتت نکنم و باهات دوست باشم.فقط من و ببخش!


امی و نووا: غصه نخور کاری نمیشه کرد 


سابرینا همونطور که به درخت تکیه داده بود میشینه 


بغضش میگیره و زانوهاش و بغل میکنه و اشک میریزه


سابرینا : اگه امروز استادمون میموند همچی خوب بود......


هوا کم کم داشت تاریک میشد


سابرینا : هه......هوا داره تاریک میشه......مثل دل من.....


صدای پرنده ها رو که داشتن پرواز میکردن که برن و میشنید 


سابرینا : چه خوب با هم هستن.....تقصیر منه هیچوقت به کسی که دوستش داشتم نگفتم برام مهمه.......نمیدونستم که شاید دیگه نتونم ببینمش...تقصیر منه همش تقصیر منه......برای خودم عذاب درست کردم....


بغضش بیشتر شد


سابرینا با بغضش : اگه به دوستام میگفتم که برام مهمن عذاب نمیکشیدممممممم  اگه امروز جلوی دوستام قبول میکردم که عاشق باروتی ام الان عذاب نداشتممممممم تقصیر منه


بعد شروع کرد داد زدن و بلند گریه کردن


صداش تو کل جنگل پیچید ولی هیچکس نشنید....


برای ادامه نظر پلییییز 


نظرات 2 + ارسال نظر
pani جمعه 5 آبان 1396 ساعت 11:33

جیییغ محشر بوووود

واقعا؟ممنون

فلاترجین شای جمعه 13 مرداد 1396 ساعت 00:12

من و فلاترجین:چه رمانتیکککککک


ام......ببخشید یعنی چه غم انگیزززززز.بیچاره سابرینا فلاترجین احمق :/

فلاترجین:هویییییی احمق خودتی.این یه داستانه واقعیت نیست-_____-ولی خدایی نقشم خیلیییییی باحال و شیطانیه دمت گرم

اره دلم براش سوخت

خواهش میکنممممم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد