یک هفته از اون اتفاق ها گذشت . بچه ها با هم صمیمی تر شده بودن .
ریموند به سرعت خودش رو به کلاس رسوند.
آلبرت : هی سلام! دیر کردی!
ریموند اومد پیش آلبرت و کیفش و سر جاش گذاشت .
ریموند : ولی هنوز استاد نیومده!
آلبرت : خبر های مهمی برات دارم!
ریموند : چه خبری؟
آلبرت : اول اینکه وقتی نبودی کاری کردم همه ی دخترا بیشتر از من خوششون بیاد! دوم اینکه قراره امروز یه دست اواز برای بچه ها بخونم! با صدام بیشتر دل همه رو میبرم!
ریموند نیشخند زد : اره حتما!
آلبرت سر ریموند و سمت یه میزی کج کرد .
آلبرت : اون دختره رو میبینی؟ ناتالی اسکات! تنها دختریه که هرکاری میکنم ذوق نمیکنه و مثل بقیه نیست! باید کاری کنم اونم از من خوشش بیاد! به دستش میارم!
ریموند : فکرشم نکن . اون عمرا از تو خوشش بیاد!
آلبرت : از کجا میدونی ؟ امروز که خوندم متوجه میشی . هیچکس نیست که موقع ی خوندن عاشق صدام نشه! من یه استعدادی تو خوندم دارم . این هم امروز به خود تو ثابت میشه!
ریموند : نکنه فکر میکنی من هم بعد از خوندنت ممکنه عاشقت بشم؟
آلبرت : عاشقم هستی شک ندارم!
ریموند خندید.
استاد اومد . بچه ها بلند شدن و نشستن.
کمی احوال پرسی کردن و.....
-نتونستم امتحاناتون رو چک کنم . برای همین فعلا شما بیکار هستید تا من ببینمشون.
بچه ها ذوق کردن و هرکس مشغول کاری شد.
ناتالی : پیسسس مارتا . اینجا رو ببین! من یه عالمه دستبند رنگی درست کردم .
مارتا : خیلی قشنگن....
یکیشون رو برداشت و نگاه کرد.
ناتالی : مال خودت.
مارتا : نه نمیشه
ناتالی : چرا نمیشه؟ ما دوست هستیم .
مارتا : ممنونم....این خیلی قشنگه...
یه دسبتند ابی یخی بود که مهره هاش مثل تیکه های یخ بودن.
ناتالی : معلومه رنگ آبی رو خیلی دوست داری!
مارتا : اره! حس ارامش بهم میده.
ناتالی : موافقم!
ریموند دفترش و باز کرد و شروع کرد چیز میز نوشتن.
آلبرت : چیکار میکنی؟
ریموند : فقط مینویسم . من از نوشتن خوشم میاد.
آلبرت : واقعا؟ من بیکاری و لم دادن و ریلکس کردن و دوست دارم!
ریموند : تو حتی درس هم نمیخونی.
آلبرت : نه چون نیازی به درس خوندن ندارم.
بعدش یکم سکوت کردن .
آلبرت : راستی تو نمیخوای با هیچ دختری دوست بشی؟
ریموند همینطور که مینوشت : نه
آلبرت: برای چی؟
ریموند : درس خوندن مهم تره!
آلبرت : داشتن دوست چی ؟ نمیخوای دوست داشته باشی؟
ریموند : فکر کنم تو هستی.
یهو لبخندی رو لب های آلبرت نشست.
آلبرت : میدونی پسر؟ تو خیلی عجیبی!
ریموند هم لبخند زد.
آلبرت : راستی! وقتی نبودی ناتالی موقع اومدن زمین خورد بلندش کردم! بعد تشکر کرد ازم! اون داره عاشقم میشه!
ناتالی : میشنوی چی میگن؟.....
سرش و سمت آلبرت برگردوند.
آلبرت لبخند زد.
ناتالی چهره اش حالت اتشینی به خودش گرفت.
مارتا : ناتالی.....اروم باش! الان وقتش نیست! بهش اهمیت نده !
ناتالی : ببخشید ولی.....نمیتونم خودم و کنترل کنم!!!!
بعدش بلند شد و یقه ی آلبرت و گرفت : یاد بگیر درس بخونی تا یه نمره ای بگیری و بتونی یه کاره ای بشی! اینقدر................
-خانوم اسکات!
ناتالی آلبرت و ول کرد و به معلمش نگاه کرد.
-هردوتاتون برید دفتر! همین الان!
ناتالی اخمی کرد و با ناراحتی رفت سمت دفتر. آلبرتم پشت سرش رفت.
مارتا و ریموند با ناراحتی هم و نگاه کردن . بعدش هم سرشون و برگردوندن سمت میزشون.
ناتالی در زد.
آلبرت پایین و نگاه کرد.
در باز شد و رفتن داخل.
-سلام . چی شده بچه ها؟
ناتالی : من یه اشتباهی کردم برای همین به دفتر فرستاده شدم.
آلبرت : مقصر اون اشتباه من بودم . یه چیزی گفتم ناتالی ناراحت شد .
-دوست دارید در موردش بهم بگید؟
ناتالی : لطفا در موردش صحبت نکنیم....فقط اومدیم معذرت خواهی کنیم و اگه اجازه میدید برگردیم سر کلاسمون . به معلممون توضیح بدید که از اون لحظه از عمد نبوده....
-باشه ناتالی عزیزم. غصه نخور . اشتباه پیش میاد.
ناتالی اروم سرش و به نشونه ی تایید تکون داد : پس با اجازتون....
بعد سمت کلاس رفت.
آلبرتم آروم سمت کلاس حرکت کرد.
اون زنگ گذشت....
مارتا : بهتری؟
ناتالی اروم سرشو به نشونه ی تایید تکون داد.
ریموند شونه های آلبرت و ماساژ داد : غصه نخور پسر.
آلبرت : چرا اینقدر....عصبی شد؟....
ریموند : شاید حرفاتو شنید
آلبرت سرش و روی میز گذاشت.
ریموند چند بار به شونه های آلبرت زد.
آلبرت اروم سرش و سمت ریموند گرفت.
ریموند با سرش به سمت اشاره زد.
آلبرتم سرش و به اون سمت برگردوند. ناتالی کنارش مونده بود و سرش و پایین انداخته بود.
ناتالی : ببخشید که اینقدر زود عصبی شدم....
بعدش کیسه ی پر شکلاتش و سمت آلبرت گرفت : یکم میخوای؟
آلبرت هم لبخندی زد و شکلات برداشت : ممنونم ناتالی. منم اشتباه از من بود.
ناتالی : اشکالی نداره.راستی......نمیخواستی برای بچه ها اهنگ بخونی؟
آلبرت سرش و به نشونه ی تایید تکون داد : درسته!
ناتالی : پس بخون ببینم چه میکنی!
آلبرت هم شاد شد و رفت رو میز : خیل خب بچه ها! همگی گوش کنید!
بعدش شروع کرد به خوندن . یه جورایی میشد گفت واقعا استعداد تو خوندن داشت.
صداش حالت خاصی داشت و میدونست هر قسمتی رو چطوری باید بخونه.
همه محو شنیدن صداش شده بودن .
بعد از اینکه اهنگ خوندن و تموم کرد همه براش دست زدن.
آلبرت : خواهش میکنم ! میدونم خوشتون اومده!
ناتالی : این که چیزی نبود! من بهترشو دارم!
آلبرت جوری به ناتالی نگاه کرد که میشد از نگاهش حرف های ( خودت رو با من مقایسه میکنی؟) ( چی باعث شد فکر کنی میتونی از سرورت بالاتر باشی؟ ) ( به همین خیال باش ) رو خوند.
آلبرت : منتظرم!
ناتالی هم نگاه شیطنت امیزی کرد و شروع کرد خوندن.
نگاه معنا دار آلبرت به تعجب تبدیل شد . هیجان زده شده بود . صداش خیلی برای خوندن خوب بود .
بعد از تموم شدن اهنگش برای ناتالی هم دست زدن.
ناتالی به آلبرت نگاه کرد : خب حالا چی میگی؟
آلبرت هنگ کرده بود : ام.......براووووووووو!
برای ناتالی دست زد.
ناتالی هم لبخند شیطنت امیزی کرد و رفت سرجاش.
مارتا : تو محشر بودی!
ناتالی : ممنونم لطف داری!
ریموند : کار هردوتاتون خیلی خوب بود! واقعا عاشق صدات شدم!
آلبرت : بهت که گفتم از صدام خوشت خواهد اومد!
ریموند : تو عالی هستی!
آلبرت : لطف داری!
ریموند ذوق کرد .
آلبرت هم ریموند و نگاه کرد و خندید .
:
ادامشو میخوای؟