سرزمین دوستی
سرزمین دوستی

سرزمین دوستی

Cartoon Land

انتخاب *قسمت سوم فصل اول*

سلااااااااام


برید ادامهههههههه 

 

یک هفته از اون اتفاق ها گذشت . بچه ها با هم صمیمی تر شده بودن .

 

ریموند به سرعت خودش رو به کلاس رسوند.

 

آلبرت : هی سلام! دیر کردی!

 

ریموند اومد پیش آلبرت و کیفش و سر جاش گذاشت .

 

ریموند : ولی هنوز استاد نیومده!

 

آلبرت : خبر های مهمی برات دارم!

 

ریموند : چه خبری؟

 

آلبرت : اول اینکه وقتی نبودی کاری کردم همه ی دخترا بیشتر از من خوششون بیاد! دوم اینکه قراره امروز یه دست اواز برای بچه ها بخونم! با صدام بیشتر دل همه رو میبرم!

 

ریموند نیشخند زد : اره حتما!

 

آلبرت سر ریموند و سمت یه میزی کج کرد .

 

آلبرت : اون دختره رو میبینی؟ ناتالی اسکات! تنها دختریه که هرکاری میکنم ذوق نمیکنه و مثل بقیه نیست! باید کاری کنم اونم از من خوشش بیاد! به دستش میارم!

 

ریموند : فکرشم نکن . اون عمرا از تو خوشش بیاد!

 

آلبرت : از کجا میدونی ؟ امروز که خوندم متوجه میشی . هیچکس نیست که موقع ی خوندن عاشق صدام نشه! من یه استعدادی تو خوندم دارم . این هم امروز به خود تو ثابت میشه!

 

ریموند : نکنه فکر میکنی من هم بعد از خوندنت ممکنه عاشقت بشم؟

 

آلبرت : عاشقم هستی شک ندارم!

 

ریموند خندید.

 

استاد اومد .  بچه ها بلند شدن و نشستن.

 

کمی احوال پرسی کردن و.....

 

-نتونستم امتحاناتون رو چک کنم . برای همین فعلا شما بیکار هستید تا من ببینمشون.

 

بچه ها ذوق کردن و هرکس مشغول کاری شد.

 

ناتالی : پیسسس مارتا . اینجا رو ببین! من یه عالمه دستبند رنگی درست کردم .

 

مارتا : خیلی قشنگن....

 

یکیشون رو برداشت و نگاه کرد.

 

ناتالی : مال خودت.

 

مارتا : نه نمیشه

 

ناتالی : چرا نمیشه؟ ما دوست هستیم .

 

مارتا : ممنونم....این خیلی قشنگه...

 

یه دسبتند ابی یخی بود که مهره هاش مثل تیکه های یخ بودن.

 

ناتالی : معلومه رنگ آبی رو خیلی دوست داری!

 

مارتا : اره! حس ارامش بهم میده.

 

ناتالی : موافقم!

 

ریموند دفترش و باز کرد و شروع کرد چیز میز نوشتن.

 

آلبرت : چیکار میکنی؟

 

ریموند : فقط مینویسم . من از نوشتن خوشم میاد.

 

آلبرت : واقعا؟ من بیکاری و لم دادن و ریلکس کردن و دوست دارم!

 

ریموند : تو حتی درس هم نمیخونی.

 

آلبرت : نه چون نیازی به درس خوندن ندارم.

 

بعدش یکم سکوت کردن .

 

آلبرت : راستی تو نمیخوای با هیچ دختری دوست بشی؟

 

ریموند همینطور که مینوشت : نه

 

آلبرت: برای چی؟

 

ریموند : درس خوندن مهم تره!

 

آلبرت : داشتن دوست چی ؟ نمیخوای دوست داشته باشی؟

 

ریموند : فکر کنم تو هستی.

 

یهو لبخندی رو لب های آلبرت نشست.

 

آلبرت : میدونی پسر؟ تو خیلی عجیبی!

 

ریموند هم لبخند زد.

 

آلبرت : راستی! وقتی نبودی ناتالی موقع اومدن زمین خورد بلندش کردم! بعد تشکر کرد ازم! اون داره عاشقم میشه!

 

ناتالی : میشنوی چی میگن؟.....

 

سرش و سمت آلبرت برگردوند.

 

آلبرت لبخند زد.

 

ناتالی چهره اش حالت اتشینی به خودش گرفت.

 

مارتا : ناتالی.....اروم باش! الان وقتش نیست! بهش اهمیت نده !

 

ناتالی : ببخشید ولی.....نمیتونم خودم و کنترل کنم!!!!

 

بعدش بلند شد و یقه ی آلبرت و گرفت : یاد بگیر درس بخونی تا یه نمره ای بگیری و بتونی یه کاره ای بشی! اینقدر................

 

-خانوم اسکات!

 

ناتالی آلبرت و ول کرد و به معلمش نگاه کرد.

 

-هردوتاتون برید دفتر! همین الان!

 

ناتالی اخمی کرد و با ناراحتی رفت سمت دفتر. آلبرتم پشت سرش رفت.

 

مارتا و ریموند با ناراحتی هم و نگاه کردن . بعدش هم سرشون و برگردوندن سمت میزشون.

 

ناتالی در زد.

 

آلبرت پایین و نگاه کرد.

 

در باز شد و رفتن داخل.

 

-سلام . چی شده بچه ها؟

 

ناتالی : من یه اشتباهی کردم برای همین به دفتر فرستاده شدم.

 

آلبرت : مقصر اون اشتباه من بودم . یه چیزی گفتم ناتالی ناراحت شد .

 

-دوست دارید در موردش بهم بگید؟

 

ناتالی : لطفا در موردش صحبت نکنیم....فقط اومدیم معذرت خواهی کنیم و اگه اجازه میدید برگردیم سر کلاسمون . به معلممون توضیح بدید که از اون لحظه از عمد نبوده....

 

-باشه ناتالی عزیزم. غصه نخور . اشتباه پیش میاد.

 

ناتالی اروم سرش و به نشونه ی تایید تکون داد : پس با اجازتون....

 

بعد سمت کلاس رفت.

 

آلبرتم آروم سمت کلاس حرکت کرد.

 

اون زنگ گذشت....

 

مارتا : بهتری؟

 

ناتالی اروم سرشو به نشونه ی تایید تکون داد. 

 

ریموند شونه های آلبرت و ماساژ داد : غصه نخور پسر.

 

آلبرت : چرا اینقدر....عصبی شد؟....

 

ریموند : شاید حرفاتو شنید

 

آلبرت سرش و روی میز گذاشت.

 

ریموند چند بار به شونه های آلبرت زد.

 

آلبرت اروم سرش و سمت ریموند گرفت.

 

ریموند با سرش به سمت اشاره زد.

 

آلبرتم سرش و به اون سمت برگردوند. ناتالی کنارش مونده بود و سرش و پایین انداخته بود.

 

ناتالی : ببخشید که اینقدر زود عصبی شدم....

 

بعدش کیسه ی پر شکلاتش و سمت آلبرت گرفت : یکم میخوای؟

 

آلبرت هم لبخندی زد و شکلات برداشت : ممنونم ناتالی. منم اشتباه از من بود.

 

ناتالی : اشکالی نداره.راستی......نمیخواستی برای بچه ها اهنگ بخونی؟

 

آلبرت سرش و به نشونه ی تایید تکون داد : درسته!

 

ناتالی : پس بخون ببینم چه میکنی!

 

آلبرت هم شاد شد و رفت رو میز : خیل خب بچه ها! همگی گوش کنید!

 

بعدش شروع کرد به خوندن . یه جورایی میشد گفت واقعا استعداد تو خوندن داشت.

 

صداش حالت خاصی داشت و میدونست هر قسمتی رو چطوری باید بخونه.

 

همه محو شنیدن صداش شده بودن .

 

بعد از اینکه اهنگ خوندن و تموم کرد همه براش دست زدن.

 

آلبرت : خواهش میکنم ! میدونم خوشتون اومده!

 

ناتالی : این که چیزی نبود! من بهترشو دارم!

 

آلبرت جوری به ناتالی نگاه کرد که میشد از نگاهش حرف های ( خودت رو با من مقایسه میکنی؟) ( چی باعث شد فکر کنی میتونی از سرورت بالاتر باشی؟ ) ( به همین خیال باش ) رو خوند.

 

آلبرت : منتظرم!

 

ناتالی هم نگاه شیطنت امیزی کرد و شروع کرد خوندن.

 

نگاه معنا دار آلبرت به تعجب تبدیل شد . هیجان زده شده بود . صداش خیلی برای خوندن خوب بود .

 

بعد از تموم شدن اهنگش برای ناتالی هم دست زدن.

 

ناتالی به آلبرت نگاه کرد : خب حالا چی میگی؟

 

آلبرت هنگ کرده بود : ام.......براووووووووو!

 

برای ناتالی دست زد.

 

ناتالی هم لبخند شیطنت امیزی کرد و رفت سرجاش.

 

مارتا : تو محشر بودی!

 

ناتالی : ممنونم لطف داری!

 

ریموند : کار هردوتاتون خیلی خوب بود! واقعا عاشق صدات شدم!

 

آلبرت : بهت که گفتم از صدام خوشت خواهد اومد!

 

ریموند : تو عالی هستی!

 

آلبرت : لطف داری!

 

ریموند ذوق کرد .

 

آلبرت هم ریموند و نگاه کرد و خندید .

 

کم کم اون روز هم تموم شد و هرکس رفت خونه ی خودش. 
نظرات 1 + ارسال نظر
ترانه جمعه 20 فروردین 1400 ساعت 14:23

:



ادامشو میخوای؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد