سرزمین دوستی
سرزمین دوستی

سرزمین دوستی

Cartoon Land

قسمت 25 سرزمین جادوگری و قسمت دوم فصل چهارم

ادامههههه
 دوروتی : چی شده چی شروع شده؟ 2.gif (18×18)

سابرینا : خب....بدبختی...2.gif (18×18)

-: نه بدبختی شروع نشده من یه دانش اموز سال اولی هستم نمیتونستم از چوبم خوب استفاده کنم شرمنده اشتباهی جادو پرت کردم سمت شما 2.gif (18×18) 9.gif (18×18)

همه : اخیییییییییییییییی 8.gif (18×18)

بعد اون رفت

 با هم شروع میکنن قدم زدن که صدای گریه میاد

سابرینا: صدای گریس؟ گریه کی ؟2.gif (18×18)

دوروتی: اونا اونجاس اون دختره داره گریه میکنه!

بعد دویدن سمتش

دختره با بغض به سابرینا اینا نگاه کرد

سابرینا: ام......سلام! من سابرینا هستم.چیزی شده؟.......چرا گریه میکنی؟

-: دوستام من و از گروهشون انداختن بیرون

دوروتی : اخییییی چرا اذیتشون کردی؟

همه برگشتن و بد دوروتی رو نگاه کردن

دوروتی: ببخشید

سابرینا: خب چی شد؟

-: گفتن بیاین برای جادوگرای گروه های دیگه شایعه بسازیم  قبول نکردم گفتن دیگه باهامون حرف نزن

سان برایت یاد خودش افتاد! برای اون هم همچین اتفاقی افتاده بود! البته تو یه مدرسه دیگه....

سان برایت: خب.....اسمت چیه؟ دوستات تو چه گروهی بودن؟رنگ لباسشونو بگو!

سان برایت خوب میدونست که دوستای اون دختر نمیتونن تو گروهی که سابرینا و دوستاش درس میخونن باشن

-: من ریتا هستم....دوستام لباسشون سرخابی و کلاه سرمه ای هست

سان برایت به لباسش نگاه کرد....فهمید که اونا رو میشناسه! یکی از اون ها همونی بود که اون موقع اذیتش میکرد و باعث بد شدنش شده بود....

سان برایت : فکر کنم یکیشونو بشناسم....اون موقع هم همیشه گروهمونو خراب میکرد...

سابرینا با شک : اون موقع؟.....

سان برایت یه نگاه به سابرینا کرد : نه هیچی سابرینا.....

بعد به ریتا نگاه کرد و بعد کمی مکث : چرا با بچه هایی که هم گروهیت نیستن دوست میشی؟

دوروتی: البته ما هم همه با هم گروهی های خودمون دوستیم هاااا...

سان برایت: تو یکی حرف نزن-_-

سابرینا: خب.......

دوروتی: میخوای با ما باشی؟ خیلی حال میده هاااا

همه : اره فکر خوبیه

ریتا: ام..........

دوروتی : دیگه ام و......نداره معلومه که قبول میکنی زود باش بیا بریم شیطونییییییی

بعد دست ریتا رو گرفت و دویدن

امی: ای زنگ بخوره حالش گرفته شه

سان برایت: نه خب یکم ریتا شاد بشه بعد زنگ بخوره حال دوروتی گرفته شه

امی: اخه اون شکلی که حال نمیده فقط حال دوروتی گرفته شه

سان برایت: بعد ریتا چی؟

امی: اهههه

سابرینا : بی خیال 

امی: اوه ببخشید نذاشتیم به عشقت باروتی فکر کنی!

سان برایت و امی خندیدن

سابرینا: من عاشقش نیستم فقط یه بار باهاش حرف زدم از این فکرا نکنین من حالا حالا ها عاشق نمیشم

سان برایت: عاشق شده هااااا

امی : اره عاشق شده نیاز نیست ازمون پنهون کنی

سان برایت: اره بهمون بگو نمی کشیمت

سابرینا: ای بابا من برم ببینم  این دوتا چیکار دارن میکنن

امی: اره مخفی برو پیش عشقت

سان برایت : خوش بگذره فقط فعلا قربون صدقش نرو

بعد دوتایی خندیدن

سابرینا چشماش و چرخوند: از دست این دوتا 

بعد رفت تا بینه کجا هستن

-: هی سابرینا!

سابرینا برگشت! باروتی صداش کرده بود

باروتی: کجا داری میری چرا تنهایی؟

سابرینا دور و برش و نگاه کرد تا ببینه امی و سان برایت نیستن! 

سابرینا: خب.....داشتم میرفتم دنبال دوروتی و رزیتا

باروتی: رزیتا؟ مگه رزیتا هم تو کلاس داشتیم

سابرینا: اممممم نداشتیم؟ 

باروتی: نه فقط یه ریتا داشتیم

سابرینا: اره اره داشتم میرفتم دنبال ریتا و دوروتی

باروتی: من دیدمشون میخوای با هم بریم پیششون؟

سابرینا: خیل خب اگه اشکالی نداره

باروتی: معلومه که اشکال نداره

سمت دوروتی و ریتا

-: جییییییییییغ یه ببرررررررررر

+: جیییییییییییییغ خفاشای بعد دست از سرم برداریددددددد

ریتا: وای چه جیغی میزنن

دوروتی: این که تازه اولشه

بعد یه قفس بزرگ درست کرد و چندتا از بچه ها رو تو اون قفس انداخت

ریتا یه عالمه مار و خفاش و عنکبوت تو قفس اورد

دوروتی: بذار از اون معجون  زامبی کننده هم بریزم

بعد بعضی از جاهای قفس از معجون زامبی کننده ریخت

همه کسایی که تو قفس بودن : جییییییییییییییییییییغغغغغغغغ

ریتا: اینا یادشون رفته که جادوگرن؟

دوروتی: نه اخه چوب جادوشونو ازشون گرفتم و دستاشونو بستم

ریتا: اهاااااااااا

بعد ریتا با جادو صدای روح درست کرد که همش تو قفس شنیده میشد

صدای جیغ بلندتر شد

دوروتی و ریتا:

سمت سابرینا و باروتی:

سابرینا و باروتی تند تند میدویدن تا دوروتی و ریتا رو پیدا کنن

صدای جیغ شنیدن

سابرینا : صدا از اونجاس

بعد دویدن و دیدن بعلههههه ریتا و دوروتی بچه ها رو تو یه قفس انداختن و اونا دارن جیغ میزنن و این دوتا دارن ناجور میخندن

باروتی خندش گرفت

سابرینا: خنده نداره باروتی باید همچی رو درست کنم

باروتی: منم کمک کنم

سابرینا: باشه

بعد دوتایی یه نور انداختن هوا و اون نور به چوب جادوشون علامت میداد که سریع به اون مکان بیان

سوار چوب جادوشون شدن و با جادو همچی رو درست کردن و برگشتن زمین

ریتا و دوروتی همینجوری میخندیدن

دوروتی: هی چرا صدای جیغ تموم شد؟

سابرینا: فکر کنم من بدونم!

بعد ریتا و دوروتی برگشتن و دیدن سابرینا با اخم داره نگاهشون میکنه

دوروتی: اخم نکن خیلی حال داد

ریتا: اون پسره کیه کنارت؟

سابرینا یه نگاه به باروتی میکنه و با جادو باروتی رو پرت میکنه اونور 

باروتی از راه دور: اخخخخخخخ حواست باشه کجا ادم و پرت میکنی

سابرینا : زود بیاید پیش بقیه

ریتا: باشه

بعد سریع دوتاییشون با چوب جادو میرن پیش بقیه

سابرینا: اونا که چوب جادوشونو با خودشون نیاورده بودن......چیییییی؟

بعد دوید دنبالشون

باروتی: منم بیام سابرینااااااا؟

سابرینا: نیاز نیست جاروتو برات ظاهر میکنم

بعد رفتن پیش بقیه وسابرینا چوب باروتی رو براش ظاهر کرد

سان برایت : میبینم که با باروتی اینور و اونور میری

سابرینا: نه دروغه 

نووا : دروغ کجا بود خودشون با جارو دنبالتون اومدن

سابرینا: راستی؟....

سان برایت و امی : بعله بعله...

سابرینا: هوووووف

امی: من یکی از دوستای بچگی سابرینا هستم! سابرینا اون موقع ها که بچه بود و با مامانش تمرین جادوگری میکرد با باروتی هم دوست بود!

سابرینا: چی دروغ نگو!0______________0

امی: دروغم کجا بود؟ یادت نیست؟ اون موقع ها مامانت به بچه های کوچیک تر چیزای سخت جادوگری رو یاد میداد و یه پسره بود که ازش خوشت میومد؟

سابرینا رفت تو فکر

امی: مثلا یه بار بود که با جارو  پرواز کردی ولی حواست پرت شد و افتادی رو صندلی کنار باروتی و افتادی و خیلی خجالت کشیدی و پاهات زخمی شد بعد باروتی با جادو زخمش و خوب کرد!

سابرینا یه دفعه یادش افتاد و هیجان زده شد : وای چقدر بزرگ و خوشتیپ شده

همه دوستاش : به بهههههههه

سابرینا : عهههههههه

دوروتی : پس اون دختر جیغ جیغوی اون موقع تو بودی؟ همش فکر میکردی من دوست صمیمی باروتی ام نمیدونستی خواهرشم

سابرینا حسابی خجالت کشید

ریتا : وای خدا نگاهش کن چقدر سرخ شده

بعد دستش و گذاشت رو شونه سابرینا : تصور کن باروتی بهت درخواست ازدواج بده .....

سابرینا : بی خیال 

ریتا : اوه راستی امروز حسابی پیش باروتی خودتو خانوم نشون داده بودی چرا؟...جلب توجه ؟.....

سابرینا : نه

دوروتی : ببین ریتا یه روز تورو دید قشنگ شناختت 

سان برایت : شناختن رفتارای سابرینا خیلی اسونه

ریتا: چرا سابرینا مخالفت نمیکنه؟

سابرینا خندش گرفت و ندونست چی بگه

ژولیت: سلام بچه ها! زود برید تو کلاستون امروز برای معلمتون یه اتفاقی افتاده و یه خانم دیگه به جای اون اومده

نووا: ولی اون که زنگ قبل حالش خوب بود!

ژولیت: این زنگ حالش بد شد....حالا برید کلاستون!

همه: باشه

بعد همه رفتن کلاسشون 

در باز شد خانومه اومد

-: سلام! من خانوم فلاترجین هستم امروز به جای معلم شما اومدم چون زنگ قبل حالش بد شده بود...خب....سوالی دارید که بخواید ازم بپرسید؟

+: من سوال دارم!

فلاترجین: بپرس

+: اسمتون چیه؟

فلاترجین : تربچه همین الان گفتم که! فلاترجین هستم

×: من سوال دارممممممم

فلاترجین : بپرس0_0

×: ازدواج کردین؟

فلاترجین: به تو چه! 0________0

×: ببخشید

فلاترجین : خب شروع میکنیم

بعد کتاب و باز کرد 

ساخت معجون تبدیل گل به اژدها 

۱: کمی اب از دریاچه جادوی سیاه

۲: خون یک جادوگر

۳: چند قطره معجون سیاه

۴: کمی مواد مذاب

طرز ساخت : کمی اب از دریاچه جادوی سیاه را در ظرفی ریخته و خون یک جادوگر را اضافه کنید! و چند قطره معجون سیاه را اضافه کنید و مواد مذاب را بریزید و هم بزنید! سپس ان را روی گل ریخته تا تبدیل به اژدها شود!

هشدار : مراقب باشید جاها را اشتباه نکنید ممکن است خطرناک باشد!

فلاترجین: اوه......
























من واقعا ایده نداشتم سه ساعته دارم مینویسم البته یک ساعتش و داشتم فکر میکردم فلاترجین چیکار کنه-_- فکر کنم فلاترجین قسمت بعدی هم باشه!
خب فعلا باییییییی

نظرات 2 + ارسال نظر
pani جمعه 5 آبان 1396 ساعت 11:28

عالیی بود@_@

ممنون

Estella سه‌شنبه 10 مرداد 1396 ساعت 00:01

خیلیییی قشنگ بوود

میسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد